قهوه نمکی
در یک دانشگاه که تعداد دانشجویان گاهی به چند ده هزار دانشجو می رسید، دو همکلاسی بودند که یکی پسر (از خانواده متوسط رو به پایین شهرستانی) و دیگری یک دختر ( از یک خانواده ثروتمند)، که بسیار سر به زیر و آرام و در مورد درس و معدل دانشگاهی فوق العاده رقیب هم بودند.
در این میان هم پسر علاقه ای از سوی دو طرف وجود داشت، ولی پسر به خاطر وضع بد مالی و بیکار بودنش جرات پا پیش گذاشتن را نداشت.
این قضیه ادامه داشت، تا اینکه پسر یک کار پاره وقت در یک کارگاه ساختمانی پیدا نمود؛ و یافتن این کار مصادف بود با آخرین روزهای تحصیلش در دانشگاه.
در آن موقع بود که بعد از یکی از آخرین کلاسهایی که داشت، بی مقدمه، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر میکرد، "خواهش می کنم اجازه بده تا برم خونمون..."
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد و گفت: "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام." !!!!
همه بهش خیره شدند و گفتند: خیلی عجیبه!!!!
چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید!!
دختر با کنجکاوی پرسید: "چرا این کار رو می کنی؟"
پسر پاسخ داد: "وقتی پسر بچه کوچکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم؛ اون درست مثل مزه قهوه نمکی بود!!!
حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم، به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند!!!"
همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت.
یک احساس واقعی از ته قلبش.
مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره...
بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق.
اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه!
و همیشه ممنون از قهوه نمکی بود!
بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، آنها باهم ازدواج کردند و در کمال خوشبختی زندگی میکردند....
هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.
بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، " عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم--- قوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چه عجیب بد مزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نخوردم و نمی خورم؛ چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم، هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک های زن کل نامه رو خیس کرد. یه روز، پسرش ازش پرسید: "مادرجون، مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد: "شیرینه، شیرین تر از عسل".
چهارشنبه 2 تیر 1389 - 10:29:29 AM